قاصدک آمده بود. وچه سرگردان بود. گفتم اورا : چه خبر آوردی ؟ ...هیچ نگفت.!گفتم خبر از کوی نگارم داری؟...هیچ نگفت!. گفتمش : خبر عهد و وفا....؟یا خبر وصل نگار؟ یا که از مرگ رقیب ...!؟.....اما نه !... خبر مرگ رقیبم هرگز . جز من و او که رقیبی نیست!...او رقیب من و ، من عاشق او. برده از من دل و من هم باید ، بتوانم که دل از اوببرم.!...آه چه شد؟ چه شد ای قاصدک بی خبرم؟! لب گشود و گفت این بار ....: آمدم تا خبری را ببرم! گفته آن یار که نزد تو بیایم و بپرسم از تو ..."زندگی چیست؟عشق کجاست؟ و چقدر این عشق به حقیقت نزدیک است؟ " گفتمش پس بشنو آنچه که من میگویم.وببر آنرا نزد او بی کم و کاست. زندگی را هر کس به طریقی بیند..یکی از دل...یکی از عقل...یکی از احساس. دیگری با شعر آن یکی با پرواز..! گفته اند :"حسی است از غربت مرغان مهاجروچه زیبا گفتند.