قاسدک <با ص صابونی>

فعلا هر چی ؟؟

قاسدک <با ص صابونی>

فعلا هر چی ؟؟

نامه بی نشان


امشب که سقف بی ستاره اتاقم بر سرم سنگینی میکند مانده ام از

چه بنویسم ،از آنهایی که دیروزبامن بوده اند وامروز رفته اند

، یا از تو که همیشه حرفهایم را از نگاهم میخواندی .

از چه بنویسم ، از آسمانی که در حال عبور است یا از دلی که

سوت و کور است ، از زمین بنویسم یا از زمان ، یا از یک نگاه

مهربان که آن رااز من گرفتی ؛ از خاطراتی بنویسم که درباران

نگاهم خیس شد یا از غزلهایی که هیچ وقت سروده نشد .

ازچه بنویسم؛از نامه ای که هرگز برایت نفرستادم یااز ترانه

ای که هرگز برایت نخواندم ، از نگاهی که سر شار از سلام بود ،

یا از بدرودی که هرگز آن را به زبان نیاوردیم .

. من عاشق خیابانی هستم که قسمت نشد با هم در آن قدم بزنیم

. من دلبسته آن نگاهی هستم که فرصت نشد اسممان را بر آن حک کنیم

. من منتظر پنجره ای هستم که عطر تورا دوباره به مشامم برساند

. من دیوانه ساقه های گل یاسی هستم که اولین بار با یاد تو در خوابم رویید

ای عاشق ناگزیر! اگر قرار باشد بنویسم باید در سطر سطر نامه

ام حضور داشته باشی نفسهای تو میتواند اندوه را از جملاتم پاک

کند .

. من بی قرار حرفهای ناب توام حرفهایی که هزاران سال دیگر در یک بعد از ظهر آفتابی خواهی گفت

((آنقدر بیگانه با خویشم که حتی سایه هم به دنبالم نمی آید))

زبانم را نمی فهمی
تو خطم را نمی خوانی
چنان بیگانه ای حتی
که نامم را نمی دانی
تو آنقدر گیج و گنگی
در پلیدی های این غربت
که بیداری و قلب عاشق ما را نمی بینی

دل تو رفته در خواب و
خیالت مست این رویا
سراسیمه رهایی در پی
پس کوچه های سرد این دنیا
نگاه خسته ی ما را نمی بینی
شتاب ثانیه ها را نمی بینی
امید و آرزوهای ز هم بگسسته ی فردای دنیا را نمی بینی

من از بیگانگی های عجیب و پوچ این ملت
ندارم انتظاری
از این ماتم که همچون من تو هم
غربت نشینی و زبانم را نمی فهمی

چنان بیگانه ای حتی که نامم را نمی دانی
..........................................................
هیچ کس نتونست بفهمه من چی میگم,هیچکس..........

زندگی دریاست.....

 زندگی دریاست.....

زندگی یاس قشنگی است که دل می بوید.

زندگی راز شگفتی است که جان می جوید.

زندگی عزم سفر کردن دل در ره معشوق است.

زندگی آبی دریاست و عشق......

غرق دریا شدن است.

ولی ای دوست بدان ....

میتوان غرق نشد.

میتوان ماهی این دریا شد.

شاد و خرم به شنا پرداخت.

شرطش آن است که "عاشق" نشویم!...

جای آن از ته دل ...واز سر جان....همه را دوست بداریم.

همه چیز و همه کس....همه نقش و همه رنگ....همه شادی ، همه غم.....


به خودم آمدم و دیدم قاصدک دیگر نیست! و نمیدانم از کی ، با خودم حرف زدم.!! و صد افسوس که آخر نشنید از من :